دلبستگی های بی رحم مرا رها کنید بگذارید بروم از دیار نامردمان از اب این سرزمین نخواهم خورد گرچه از تشنگی اب چشمم خورم ای منظره های پوشالی چشم مرا رها کنید گرچه به تاریکی راه بنگرم من از این همه سرمستی و بی خیالی همسفر دلگیرم که به گوشه چشمی مرا به قصد مناظر ترک گفت حتی رو به رویه خود را ندید زیر پایش چینی صاف دلم را شکست اشک را بی خوف از جدایی به چشمانم نشاند باورم نیس که عاشق بود باور من این است که او از راه وسفر خسته شد و خود را به گرد جاده سپرد ومن دو شدم باز با خاطراتش دارم دیونه میشم قلبم از پریشونی و نگرانی مبهمی پر شده نمیدونم کجام احساس پوچ بودن و یه تهی بودن بهم دست داده تا اینکه امروز تو اوج تنهایی با گریو پریشونی به سجاده ی همیشه پهن مادرم پناه بردم و انگار تو اغوش مادرم بودم ساعت ها به حالت زاری رو سجاده گریه کردم انگار مخمل سجاده صورتمو نوازش میکرد یه دل پر گریه کردم حس میکردم کسی داره نگام میکنه اره همون چیزی که بهش نیاز دارم توجه خدا من از خدا دور شدم من دیروز لذت پناه بردن به خدا رو چشیدم وهرگز سعی نمیکنم ازش دور بشم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |