سفارش تبلیغ
صبا ویژن
2NIGHTSKY

دیگر از این شهر
میخواهم سفر کنم
چمدانم را بسته ام
اگر خدا بخواهد امروز میروم
نشسته ام منتظر قطار
اما نه در ایستگاه
روی ریل قطار…
::
::
عجـــــــــیب است …
یــــک جای کــار اشکال دارد ،
نه به پدرم رفته ام ؛ نه به مادرم !
مــــــــن بر باد رفته ام … !
::
::
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم …
::
::
می توانی آنقدر خسته باشی
که خواب را
که کابوس را
حتی مرگ را، پس بزنی؟
جهان جوابم کرده است…
::
::
دلَم باران می‌خواهد
و چتری خراب
و خیابانی که
هیچ‌گاه به خانه‌ی تو نرسد…
::
::
گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن !
به رفتن که فکر می کنی ، اتفاقی میفتد که منصرف می شوی !
می خواهی بمانی ، رفتاری می بینی که انگار باید بروی !
این بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است !
::
::
از من فاصله بگیر…
هر بار که به من نزدیک میشوی…
باور میکنم هنوز میتوان زندگی را دوست داشت
از من فاصله بگیر…
خسته ام از امید های کوتاه…
از زندگی در خیال…
::
::
دلـــــــم مـــــی خــــــواهـــــــد
زنــــــدگــــی ام را موقـــتــــــــ بــدهـــــــم دســــتـــــ یــــک آدم دیــــگــر
بـگــــــــویــــم تــــو بــــازی کـــــن تــا مـــن برگـــردم
نــســــوزیـــهـا..؟!
::
::
زندگی !
کلاهت را بـه هوا بیانداز . . .
که من دگر جان بازی کردن ندارم !
تو بردی . . .
::
::
رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده
تو اگر دستت به آسمانش رسید
چند تکه ابر نقاشی کن
تا دل من به ابرها خوش باشد… !
::
::
این روزهــا آدم ها ،
از هیچ دری برای بستن به روی یکدیگر دریغ نمی کنند . . .
::
::
روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند ،
پشتش را بکند به دنیا ،
پاهایش را بغل کند و بلند بگوید :
من دیگر بازی نمیکنم . . .
::
::
سخت است در خوش گذرانی هایت هم افکارت آزارت دهند،
و طعم زهر مار به خود بگیرد لحظات شادت . . .
::
::
دیگر حالی نمی ماند وقتی گذشته ات با آینده تبانی کرده باشد …
::
::
صفحه های تقویم مرا یاد گذر زمان می اندازند !
نمیدانم ، پس کی زندگی شروع می شود . . ؟
::
::
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی
شاکی بشی ولی شکایت نکنی
گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن . . .
خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری
خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری !
خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی . .
::
::
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد …
تظاهر به بی تفاوتی
تظاهر به بی خیـــــالی
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست …
::
::
کاش میتوانستم خاموش شوم
فنا شوم
محو شوم
من از این روزگار خسته شده ام
از این لحظه هایی که حال مرا نمی فهمند و کند می گذرند بیزارم
من از تمام شایدها و بایدها متنفرم . . .
::
::
اگه خیلی مهربان شود ورق میزند،
ولی اکثر اوقات آدم رو مچاله میکند روزگار …
::
::
عقربه های ساعت خسته از تکرار
اما مرگ است خاموشی این تکرار
::
::
آدم ها منتظرند جهتی را اشتباه بروی،
آن وقت است که آوار میشوند رویت،
و فراموش می کنند تمام مهربانی هایت را . . .
::
::
یه وقتا اینقد آدم زندگی ایش غمناک میشه
که دوس داره یکی یوهو بگه…کاااااات…عالی بود عالی…
خسته نباشین بچه ها…واسه امروز بسه!
::
::
من خیلی وقته کارت قرمزمو گرفتم …
فقط دارم آروم آروم زمینو ترک میکنم واسه وقت کشی!


نوشته شده در سه شنبه 92/8/14ساعت 7:46 عصر توسط مسافرشب| نظر|

بعد از کلی پیاده روی توی جنگل به ساحل رسیدم

دریا انگار ارامشش را زا اسمان هدیه گرفته بود چقدر چشم نواز بود

حتی بی نهایتش هم ابی بود فقط یک رنگ

روی شنهای سست و خوابالود ساحل قدم میزدم

امواجو سخره ها دیگر سر دعوا نداشتند ارامش وسکوت صدای چند مرغابی از دور به گوش میرسید

کنار ساحل قدم زدم مناظر انقدر زیبا هستند که چشمهایم سیر نمیشوند

صدای تمناهای بچگانه ی قلبم به گوشم میرسید که بیشتر در این ساحل ارام وازاد از طوفان بمانم

کوله پشتی ام سبکتر شده بود کمی روی شانه هایم جابه جایش کردم

چند قدم دیگر برداشتم اما انگار دیگر زانو هایم توان نداشت

همانجا روی شنهای ساحل رو به روی دریا نشستم  مهمان در یا بودم  یا مهمان ساحل شاید هردو

 .....

ادامه را در اپ بعدی مشاهده کنید

امضای تو پای سفرنامه  ی من نشانه ی توست ای دوست

پس نظر یادت نره


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/8ساعت 2:2 صبح توسط مسافرشب| نظر|

مسافر خسته ی من بار سفر و بسته بود

تو خلوت ایینه ها به انتظار نشسته بود

میخواست که از اینجا بره اما نمیدونست کجا

دلش پر از گلایه بود ولی نمیدونست چرا

دفتر خاطراتشو رو تاقچه جا گذاشتو رفت

عکسای یادگاریشو برایه من گذاشتو رفت

دل که به جاده میسپرد کسی اونو صدا نکرد

نگاه عاشقونه ای برایه اون دعا نکرد

حالا دیگه تو غربتشستاره سر نمیزنه

تولحظه های بی کسیش پرنده پر نمیزنه

با کوله بار خستگی تو جاده های خاطره

مسافرخسته ی من

   یه عمره که مسافره...


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/8ساعت 2:1 صبح توسط مسافرشب| نظر|

1یه حنجره بای قفس یه پنجره بی همنفس سهم من از بودن تو یه خاطرس همینو بس تو این مثلث غریب ستاره هارو خط زدم دارم به اخر میرسم از اونور شب اومدم یه شب که مثل مرثیه خیمه زده رو باورم میخوام تو این سکوت تلخ صداتو از یاد ببرم بزار که کوله بارمو رو شونه ی شب بزارم باید که از اینجا برم فرصت موندن ندارم داغ ترانه تو نگام شوق رسیدن تو تنم تو حجم سرد این قفس منتظر پر زدنم من از تبار غربتم از ارزوهای محال قصه ی ما تموم شده با یه علامت سوال


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/8ساعت 1:57 صبح توسط مسافرشب| نظر|

111


نوشته شده در پنج شنبه 91/11/26ساعت 5:29 عصر توسط مسافرشب| نظر|

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت